شاه طهماسب و شاه عباس
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: داریوش رحمانیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۴۹ - ۲۵۳
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: حضرت ابوالفضل
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: شاه عباس و رمال
قصه شاه طهماس (طهماسب) و شاه عباس قصه توطئه و خیانت مرد رمالی است که اعتماد شاه و درباریان را به خود جلب کرده است تا جایی که به گمراه کردن زن شاه دست می زند و برای رسیدن به مقصود خودش از ارتکاب اعمال غیر انسانی هم رویگردان نیست. در برابر این نیروی اهریمنی، زن شاه طهماسب قرار گرفته است که به شوی خویش وفادار است. راوی در این قصه با توسل به عقاید و باورهای دینی به یاری زن می شتابد و او را از سرنوشت شومی که رمال برایش فراهم آورده، نجات می دهد. طهماسب، شوی زن اگرچه به اعتماد خود و درباریان به زنش اعتنایی نمی کند، اما چشم پوشی از کشتن همسر، او را نجات می دهد و با این کار برتری خود را در عشق به زن در مقایسه با رمال نشان می دهد. رمال به عشق اهمینی نمی دهد و برای ارضای خود به هر عملی تن می دهد. باید تذکر داد که بر خلاف روایت این قصه، شاه عباس فرزند شاه طهماسب نیست، بلکه فرزند سلطان محمد خدابنده است.
شاه طهماس چند تا زن داشت. یکی از آنها را خیلی خیلی دوست داشت. از قضای روزگار رمال دربار عاشق همین زن شده بود، اما به هر دری که زد و هر کاری که کرد زن زیر بار او نرفت که نرفت. رمال هم کینه او را به دل گرفت تا موقعش! مدتی گذشت زن حامله شد. پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت، بالاخره یک پسری زایید کاکل زری که از بس زیبا بود چشم خلایق از دیدنش خیره می ماند. با آمدن این پسر عشق و علاقه شاه طهماس هم به آن زن بیشتر شد. اما رمال که منتظر فرصت بود، یک شب یواشکی به بالین پسر رفت و سرش را از تن جدا کرد. چاقو را هم انداخت توی جیب مادر بچه! صبح که شد خبر رسید به شاه که دیشب سر بچه را بریده اند. شاه دستور داد رمال را حاضر کردند تا رمل بیاندازد و قاتل بچه را پیدا کند. رمال رمل انداخت و نظر کرد و هی دو سه بار زیر لب آه کشید و زمزمه کرد و هی با خود گفت: «نه. نه ممکن نیست. مگر می شود؟ نه اصلاً شدنی نیست! ....» و خلاصه؛ چند بار هی رمل انداخت و هی همین ادا و اطوارها را در آورد. شاه که از فرط عصبانیت مثل مار زخمی به خود می پیچید، حوصله اش سر رفت و داد کشید: «آخر بگو ببینم چه می بینی که این قدر آه و واویلا می کنی؟ قاتل کیست؟» رمال هم که دید نقشه اش خوب گرفته و تیرش به هدف خورده است، گفت: «قبله عالم به سلامت باد. این گونه که از رمل پیداست، مادر بچه قاتل است. او بچه را کشته است!» شاه طهماس این را که شنید فریاد کشید: «چه می گویی؟ مگر می شود؟» رمال گفت: «تعجب و آه و واویلای من هم از این بود! اما خودتان که دیدید چند بار رمل انداختم و رمل این را نشان داد. حالا هر تصمیمی خودتان می گیرید بگیرید، دیگر به من کاری نیست.» شاه طهماس دستور داد رفتند به اتاق و گشتند و چاقوی خونین را از جیب مادر بچه پیدا کردند. زن هر چه قسم خورد و آیه آورد و الحاح کرد، فایده نداشت و نکرد. شاه طهماس چون زن را خیلی دوست داشت او را نکشت، فقط دستور داد او را از قصر اخراج کردند. اما چون همه ی نوکرها و کلفتهای دربار از دست زن جز خیر و خوبی هیچ چیز دیگری ندیده بودند، در بیرون کردن زن طفره رفتند. تا این که قرعه این کار به نام رمال باشی خورد. رمال باشی هم از خدا خواسته زن را برداشت و بیرون برد. در بین راه رو به زن کرد و گفت: «حالا دیگر در اختیار من هستی و باید زن من بشوی، والا بلایی به سرت می آورم که مرغان هوا به حالت گریه کنند.» زن بینوا که می دانست همه ی این بلاها که بر سرش آمده زیر سر رمال باشی خائن است، گفت: «هر کاری که می خواهی بکن. پس از بچه نازنینم می خواهم روی دنیا نباشم.» رمال هر چه اصرار و الحاح کرد دید فایده ای ندارد. آخر کار، جفت چشم های زن بیچاره را از کاسه درآورد و او را همراه با جنازه ی سربریده ی پسرش تک و تنها گذاشت توی بیابان و برگشت به کاخ. زن تنها و نالان ماند و داشت به درگاه خدا الحاح و نیاز می کرد که ناگهان سواری از راه رسید و از زن پرسید: «اینجا چه می کنی؟» زن گفت: «همان طور که می بینی کور شده ام و جفت چشم هایم را در آورده اند. سر پسرم را هم بریده اند!» سوار از اسب پایین آمد و چشم های زن را برداشت و گذاشت سر جایش، سر بچه را هم گذاشت روی تنش. بعد دعایی کرد و وردی خواند. در یک چشم به هم زدن زن بینا و پسرش زنده شد. زن به دست و پای سوار افتاد و اسم و رسمش را پرسید. سوار گفت: «من حضرت عباس هستم.» بعد به زن گفت: «ای زن، زودتر به کربلا برو و آنجا ساکن شو. اسم پسرت را هم عباس بگذار و از این حکایت به کسی نگو تا موقعش!»خلاصه؛ زن خدا را شکر کرد و با بچه اش عباس راه افتاد و رفت تا رسید به کربلا. آنجا ماند و ناشناس زندگی کرد. سال ها گذشت تا عباس بزرگ شد. روزی از روزها مادر عباس کمی پول داد تا او برود نفت برای فانوس بخرد. عباس سر راه بازار رفت توی حرم امام حسین (ع) تا زیارتی بکند. همین که رفت توی حرم، درویشی را دید که مشغول مدح امام حسین بود. با صدای خیلی قشنگی مداحی می کرد. عباس که خیلی از صدای گرم درویش خوشش آمده بود، همه ی پول را داد به او و برای این که مادرش نفهمد کمی از آب حوض حرم را توی فانوس ریخت و برگشت به خانه. تا رسید به خانه فانوس را داد به مادرش و تندی رفت توی رختخواب و خود را به خواب زد که اگر فانوس روشن نشد و مادرش فهمید که به جای نفت، آب توی آن است، او را دعوا نکند! اما به حکم خدا و از برکت امام حسین (ع) آن شب فانوس بهتر از هر روز می سوخت و روشن تر و پرنورتر بود. صبح که عباس بیدار شد، مادرش از او پرسید: «نفت دیشبی را از کجا خریدی؟ هر روز برو از همان بخر!» عباس که فکر کرد مادرش از روی طعنه و تمسخر این را می گوید، از ترس هر چه را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. اما دید که مادرش دروغ نگفته و فانوس روشن تر از همیشه می سوزد. از آن به بعد، عباس مداح امام حسین شد و هر روز به حرم می رفت و با صدای رسای خود در مدح امام حسین و دیگر امامان شعر می خواند. روزها گذشت تا این که روزی شاه طهماس پادشاه ایران به قصد زیارت آمد به کربلا. از قضا رمال باشی هم با او بود. وقتی زیارت شاه طهماس تمام شد، صدای پسرک مداح که با شیرینی و گرمی بسیار می خواند، به گوش او رسید. شاه دستور داد او را حاضر کردند و خلعت بسیار قشنگی به او پوشاندند و مقداری سکه نیز به او دادند و روانه اش کردند. عباس با خوشحالی به خانه آمد و حکایت را برای مادرش تعریف کرد. فردای آن روز، پسرک باز هم در حرم مداحی کرد. شاه طهماس دوباره او را احضار کرد و این بار از او خواست که شب را پیش او بماند و برایش مدح بخواند. اما عباس گفت: «من اول باید از مادرم اجازه بگیرم.» شاه طهماس او را به خانه فرستاد تا به مادرش بگوید که امشب مهمان شاه است. اما مادر عباس قبول نکرد و گفت: «برو به شاه بگو این تویی که به شهر ما آمده ای و مهمان ما هستی. اگر قدم رنجه کنی و بر ما منت بگذاری فبهاالمراد!» عباس برگشت و حرف مادرش را به شاه گفت. شاه هم پذیرفت و شب مهمان عباس و مادرش شد. از قدرت خداوند غذای کمی که مادر عباس پخته بود کم نیامد و همه ی همراهان شاه از همان دیگ کوچک غذا خوردند و سیر شدند! شام که تمام شد شاه طهماس که از کرامت آن زن و پسرش عباس پیش خدا و امام حسین (ع) آگاه شده بود، از زن خواست که قصه ی زندگی خودش را برای او تعریف کند تا همه بفهمند که آن زن چه طور مورد نظر و لطف خدا و امامان قرار گرفته. زن آهی کشید و گفت: «قصه ی من دراز است، سرتان را درد می آورم. از آن بگذرید.» اما شاه طهماس اصرار کرد. بالاخره زن با این شرط که در حین گفتن قصه اش هیچ کس حق خروج از خانه را ندارد، راضی شد که قصه اش را بگوید. شاه طهماس دستور داد درهای خانه را بستند و پشت هر دری دو تا نگهبان گذاشت. بعد زن شروع کرد و همه ی حکایت خود را از زندگی در کاخ شاه و عاشق شدن رمال باشی به او و کشته شدن پسرش و اخراج خودش و معجزه ی حضرت عباس و..... همه را نقل کرد و اشک ریخت. شاه طهماس که قصه را شنید، آه از نهادش برآمد و فهمید که این زن مؤمن و محترم و این پسر زیبا و خوش صدا زن و بچه ی خود او هستند. همان جا اول دستور داد سر رمال باشی نامرد را از تن جدا کردند. بعد سجده ی شکر به جای آورد و تاج پادشاهی را با دست خودش روی سر عباس گذاشت و او را جانشین خودش کرد. این بود حکایت پادشاه شدن شاه عباس. امیدوارم همان گونه که شاه عباس به مراد دلش رسید، شما هم به مراد خیرتان برسید.